جدول جو
جدول جو

معنی گل زان - جستجوی لغت در جدول جو

گل زان
(گُ)
دهی است از دهستان حومه بخش سلماس شهرستان خوی واقع در 7500گزی جنوب باختر سلماس و 1500گزی جنوب راه ارابه رو سلماس به چهریق. هوای آن معتدل و دارای 402 تن سکنه است. آب آن از رود خانه زولا و محصول آن غلات، حبوبات و بزرک است. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است. راه آن ارابه رو است و تابستان از راه ارابه رو اتومبیل میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گل جهان
تصویر گل جهان
(دخترانه)
گل جهان، بهترین و زیباترین گل در جهان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از گل دانه
تصویر گل دانه
(دخترانه)
دانه گل
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از گل تاج
تصویر گل تاج
(دخترانه)
تاجی پر از گل
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از گریزان
تصویر گریزان
فرار کرده، در حال فرار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گل حنا
تصویر گل حنا
گلی تزیینی به رنگ سفید، بنفش یا سرخ کم رنگ با بوتۀ کوتاه و برگ های دندانه دار و نوک تیز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قل زدن
تصویر قل زدن
جوشیدن آب یا مایع دیگر در دیگ یا در جایی که حباب هایی در سطح آن به حرکت آید، قلیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گل دار
تصویر گل دار
آنچه دارای نقش گل و بوته باشد مثلاً پارچۀ گل دار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گل بدن
تصویر گل بدن
آنکه بدنی لطیف و زیبا مانند گل دارد
فرهنگ فارسی عمید
(سِپَ رُ تَ)
کنایه از طلب کردن حریف را برای جنگ و این رسم کشتی گیران ولایت است. (آنندراج) :
به خصم گل زدن از دست ما نمی آید
وگرنه آبله ام تشنۀ مغیلان است.
صائب (از آنندراج).
رجوع به گل کشتی و گل جنگ شود، حباب گونه برآوردن. لک و خال ها به رنگی جز رنگ بدن پیدا کردن: تنش گل زده است. نانها گل زده است
لغت نامه دهخدا
دام کوچک، دام (مطلقا) : تا چهره گلگل از می گلفام کرده ای صد مرغ دل اسیر بگل دام کرده ای. (صائب)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گل حنا
تصویر گل حنا
گل بی حوصله گل برناک از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه بدنش همچون گل لطیف و نازک است محبوب، نوعی قماش ابریشمی معمول هندوستان مانند تافته که قماش دو رنگ است (مثلا سرخی که بسیاهی زند) : هوایش کار پوشش مختصر کرد چو گلبن گل بدن باید ببر کرد. (میر یحیی شیرازی)
فرهنگ لغت هوشیار
شیشه های رنگین که در خانه و حمام و تا بدانها تعبیه کنند آینه جامی: روشن بود ز عالم بالا فضای دل گل جام دارد از مه تابان سرای دل. (محسن تاثیر)
فرهنگ لغت هوشیار
ذوب شونده ذائب در حال ذوب شدن: از آن شکر لبانست این که دایم گدازانم چو اندر آب شکر. (دقیقی)، سوزان سوزنده سوزاننده: فرو گفت با او سخنهای تیز گدازنتر از آتش رستخیز. (نظامی)
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه با گل بازی کند، کسی که رغبت بپرورش گلهای نیکو دارد: ز بس صحن چمن از خنده گلزار خرم شد درو چون دست گلباز از هوا گل میتوان چیدن، (عبدالرزاق فیاض)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گل ساز
تصویر گل ساز
آنکه گلهای مصنوعی سازد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گل زنی
تصویر گل زنی
نقش گل را بر پارچه انداختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ول زبان
تصویر ول زبان
کسی که سخن بیهوده گوید حرف مفت زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گریزان
تصویر گریزان
گریختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غل زدن
تصویر غل زدن
جوش خوردن جوشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
فریاد زدن آواز برآوردن، همچو پروانه بگرد تو پرو بال زنم هر سحرگه بسر کوت رسم گال زنم. (ملک قمی)
فرهنگ لغت هوشیار
در حال گرازیدن جلوه کنان و خرامان: چون برفتی (پیغمبر ص) چنان بنیرو رفتی که گفتی پای از سنگ بر میگیرد و چنان رفتی که گفتی از فرازی بنشیب همی آید و چنان گرازان رفتی بکش و کند آوری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گب زدن
تصویر گب زدن
سخن گفتن گفتگو کردن
فرهنگ لغت هوشیار
ایجاد نقش گل بر روی پارچه کردن، (کشتی) طلب کردن حریف را برای کشتی و مبارزه: بخصم گل زدن از دست ما نمی آید و گرنه آبله ام تشنه مغیلان است. (صائب)، لک و خال هایی برنگی جز رنگ اصلی برآوردن: تنش گل زده است. نانها گل زده است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پل زدن
تصویر پل زدن
بنا کردن پل پل بستن پل ساختن پل کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زل زدن
تصویر زل زدن
خیره نگریستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دل زدن
تصویر دل زدن
بی میل شدن و بی رغبت گشتن پس از میل و رغبتی که بود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آلوزان
تصویر آلوزان
نام قریه ای به سرخس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گل زن
تصویر گل زن
آنکه بر روی پارچه شکل گل را نقش کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غل زدن
تصویر غل زدن
((غُ. زَ دَ))
جوشیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گرازان
تصویر گرازان
((گُ))
خرامان، در حال خرامیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گل ریزان
تصویر گل ریزان
مراسم گلریزی به سر عروس و د اماد یا به سر پهلوان در زورخانه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گریزان
تصویر گریزان
گریزنده، در حال فرار
فرهنگ فارسی معین
آتش خانه ی حمام
فرهنگ گویش مازندرانی